مبانی نظری هدفمندی در زندگی

از دیرباز، زندگی و معنای آن انسان را متحیر کرده است. نظریهها و پاسخهای بیشماری ارائه شدهاست. برخی از فلاسفه بانفوذ از جمله کاموس و سارتر[1]، دو اگزیستانسیالیست فرانسوی، باور داشتند زندگی هیچ معنایی ندارد اما انسانها نیاز دارند تا زندگی معناداری داشتهباشند. در نتیجه، آن دو فیلسوف مدعی شدند که افراد به زندگیشان معنی میدهند. انسانها معنا را برای زندگیشان انتخاب میکنند. در سوی دیگر، ویکتور فرانکل میگفت هدف و معنا وجود دارد و افراد فقط نیاز دارند آن را کشف کنند. همانگونه که هوا پر از امواج صدای موسیقایی است، معنا و هدف همه ما را احاطه کرده است.

فروید میل برای لذت را بزرگترین مشوق رفتار ما میدانست. به گفته آدلر مهمترین مشوق، میل برای قدرت است. ولی فرانکل (1984؛ به نقل از برانک[2]، 2014) باور داشت معنا نیرومندترین برانگیزنده ماست، او میگفت لذت و قدرت محصولات جانبی هدفاند اما هدف نه محصول جانبی است نه ابزاری برای رسیدن به چیزی دیگر، شایانذکر است که فرانکل از دو اصطلاح معنا و هدف بهصورت مترادف استفاده میکرد. معنا یا هدف نشان دهنده غایت نهایی ماست و کشف هدف یا معنی افراد را قادر میسازد تا دشواریها را تحمل کنند و بر حالتهای منفی چیره شوند. فرانکل نخستین کسی بود که گفت: چون دنبال کردن یک هدف معنادار نشان دهنده شالوده انگیزشی انسان است، بیهدفی منجر به مشکلات روانشناختی جدی میشود (برانک، 2014).

همانگونه که اشاره شد، فرانکل تأکید بیش از اندازه فروید بر اصلی لذات را رد کرد. او گفت که لذت برای بشر تنها در بافت فهم فرد از معنای زندگی برای خودش است که اهمیت و هدف دارد. مقصد زندگی انسان به گفته فرانکل یافتن معنا و نظم در دنیا برای خود و برای اجتماع است: هم یک حس فردی هم یک حس جمعی هدف و نظم محیط درونی و بیرونی. فرانکل میگوید که خواستن معنا (چنانچه فروید. درباره لذت و آدلر درباره قدرت میگفتند) در همه مراحل پیدا و پنهان زندگی خصوصی فرد گسترش یافتهاست. این فرانکل بود که مفهوم معنای زندگی را به رشته روانشناسی بالینی معرفی کرد. او مدعی بود جستجوی معنا فراهم آورنده انگیزه اصلی برای جستجوی پاسخ به پرسشهای برآمده از هستی ماست. در حالی که بیش از نیم قرن است فرانکل (1963؛ به نقل از ولا-برادر یک، پارک، و پترسن[3]، 2009) از ارزش معنای زندگی برای سلامت و بهزیستی پرده برداشتهاست، پژوهشگران به همین تازگی است که بر نقش آن بهعنوان یک پیشبینی کننده بهزیستی ذهنی متمرکز شدهاند.

در نظریه اریکسون، هدفمندی پیامد مثیت حل بحران سومین مرحله از زندگی (ابتکار عمل در برابر احساس گناه) است. معناسازی یک تکلیف هستی شناختی زندگی است که مخصوصاً برای کنار آمدن و نمو معنوی در اواخر بزرگسالی اهمیت حیاتی دارد. معنای هستی شناختی میتواند توسط رخدادهای زندگی به چالش کشیده بشود بهگونهای که مجبور میشویم در اوایل عمرمان معنای زندگی را تغییر دهیم و از نو بسازیم. اما سال خوردگی خودش را با شکنندگی، ناپایداری، پیش بینی ناپذیر، و تباهی جسمی و ذهنی بر ما عرضه میکند که فرایند تأمل و پیکربندی دوباره معنای زندگی فرد را ضروری میسازد. پس، یافتن معنای وجود خود پایه تحول انسان است اما شاید اهمیت بیشتری برای سالخوردگان داشتهباشد چرا که فرایند پیر شدن پرسشهایی درباره فناپذیری و میرانی به وجود میآورد. در سالهای پایانی، فرد نیاز به این باور دارد که زندگیاش اهمیت دارد، و اینکه زندگیاش هدف و بر جهان اثر دارد. معنا باید توسط فرد ساخته بشود و چیزی نیست که فرد آن را به ارث ببرد. معناسازی هنگامی رخ میدهد که فرد رخدادهای خاص را در پرتو سیستم معنای کلیاش بررسی و ارزیابی میکند. با باورهای کلی ساختارهای شناختی بنیادی هستند که افراد درباره ماهیت جهان میسازند. این ساختارها افراد را در سراسر زندگیشان با اثرگذاری بر شیوههای اصلی ساختن واقعیت و با سازمانبندی هدفهای کلی شان هدایت میکند. در صورتی که یک رخداد خاص سیستم معنای کلی فرد را به چالش بکشد. فرد باید یا رخداد را باز ارزیابی کند یا سیستم کلی معنا را تغییر بدهد. هر یک از این دو گزینه میتواند موجب پریشانی فرد بشود. افراد بسیار مذهبی بهاحتمال بیشتری اهمیت یک رخداد را بازارزیابی میکنند (تا اینکه سیستم دینی از معنای کلی را رها کنند). به هر حال، بازارزیابی رخدادهای خاص، برای معناسازی و برای کنار آمدن سالم با تجارب معمولی و آسیب زای زندگی اهمیت دارد (اسندگراس و سوراجاکول[4]، 2011).

 


[1]. Camus & Sartre

[2]. Bronk

[3]. Vella-Broadrick, Park & Peterson

[4]. Snodgrass & Sorajjakool